دنی رودریک، ترجمه مهسا جزینی
تمرکز بیش از حد بر نقش بیچون و چرای منافع به راحتی میتواند ما را از سهم مهمی که تحلیل سیاست و کارآفرینی سیاسی میتواند داشته باشد منحرف کند. امکان تغییر اقتصادی نه تنها به خاطر واقعیتهای قدرت سیاسی، بلکه به دلیل فقر ایدههای ما محدود میشود.
زمانی بود که ما اقتصاددانان از سیاست دوری میکردیم. ما کارمان را توصیف نحوه عملکرد اقتصاد بازار میدانستیم. این که وقتی اقتصاد زمین میخورد چگونه با طراحی سیاستهای درست و به هنگام، کارایی را اقتصاد را افزایش دهیم. بده بستان بین گزینههای رقابتپذیر (مثلاً برابری در مقابل کارایی) را تجزیه و تحلیل میکردیم و سیاستهایی را برای دستیابی به نتایج مطلوب اقتصادی، از جمله توزیع مجدد، تجویز میکردیم. این به سیاستمداران بستگی داشت که توصیههای ما را بپذیرند (یا نه)، و بوروکراتها آن را اجرا کنند.
بعدا برخی از ما، ناامید از این واقعیت که بسیاری از توصیههای ما مورد توجه قرار نگرفت (بسیاری از راهحلهای بازار آزاد هنوز در انتظار اجرا هستند!)، یک قدم فراتر رفتیم و ابزار تحلیلی خود را روی رفتار خود سیاستمداران و بوروکراتها متمرکز کردیم. ما شروع به بررسی رفتار سیاسی با استفاده از همان چارچوب مفهومیای کردیم که برای تصمیمات مصرفکننده و تولیدکننده در اقتصاد بازار استفاده میکردیم. سیاستمداران به تامین کنندگان منافع سیاستی تبدیل شدند که درآمد را به حداکثر میرساندند. شهروندان هم به ابزار لابی رانت خواران و منافع خاص تبدیل شدند و نظامهای سیاسی به بازارهایی که در آن آرا و نفوذ سیاسی برای منافع اقتصادی معامله میشود.
بدین ترتیب حوزه اقتصاد سیاسی به عنوان یک انتخاب عقلانی و سبکی از نظریه پردازی، متولد شد که بسیاری از دانشمندان علوم سیاسی به راحتی از آن تقلید میکردند. نتیجه واضح کار ما این بود که حالا میتوانستیم توضیح دهیم که چرا سیاستمداران کارهای زیادی انجام میدهند که عقلانیت اقتصادی را نقض میکند. در واقع، هیچ نقص اقتصادی وجود نداشت که دو کلمه «منافع شخصی» نتواند آن را توضیح دهد!
چرا در بسیاری از صنایع به روی رقابت واقعی بسته شده اند؟ زیرا سیاستمداران دربست در اختیار رانت خوارانند. چرا دولتها موانعی برای تجارت بینالمللی ایجاد میکنند؟ زیرا ذینفعان سیاستهای حمایت از تجارت، متمرکز و از نظر سیاسی با نفوذ هستند، در حالی که مصرف کنندگان پراکنده و فاقد اثرگذاری هستند. چرا نخبگان سیاسی در برابر اصلاحاتی که باعث رشد و توسعه اقتصادی میشود، مانع ایجاد میکنند؟ زیرا رشد و توسعه، قدرت سیاسی را تضعیف خواهد کرد. چرا بحرانهای مالی وجود دارد؟ زیرا بانکها فرآیند سیاستگذاری را در اختیار میگیرند تا بتوانند ریسکهای بیش از حد با هزینه عموم مردم انجام دهند.
برای تغییر جهان، باید آن را درک کنیم و به نظر میرسید که این شیوه تحلیل، ما را به سطح بالاتری از درک نتایج اقتصادی و سیاسی میرساند.
اما به نظر میرسد که ما با یک پارادوکس عمیق هم در اینجا مواجه بودیم. هر چه بیشتر ادعا میکردیم که در حال شرح و بسط وضعیتیم، کمتر به نتایج مورد انتظار میرسیدیم. اگر رفتار سیاستمداران بر اساس منافعشان تعیین میشود، پس حمایت اقتصاددانان از اصلاحات سیاسی قطعاً آب در هاون کوبیدن بود. هر چه علوم اجتماعی ما کاملتر میشود، تحلیلهای سیاسی ما بیربطتر میشود.
اینجاست که قیاس بین علوم انسانی و علوم طبیعی از بین میرود. رابطه علم و مهندسی را در نظر بگیرید. همانطور که درک دانشمندان از قوانین فیزیکی طبیعت پیچیدهتر میشود، مهندسان میتوانند پلها و ساختمانهای بهتری بسازند. پیشرفت در علوم طبیعی، نه تنها سدی ایجاد نمیکند، بلکه توانایی ما برای شکل دادن به محیط فیزیکیمان را افزایش میدهد.
رابطه اقتصاد سیاسی و تحلیل سیاست اصلاً اینگونه نیست. اقتصاد سیاسی، رفتار سیاستمداران را درون زا و خود بسنده کرده است و همین است که تحلیل گران سیاست را عاجز میکند. مثل این که فیزیکدانان نظریههایی ارائه کنند که نه تنها پدیدههای طبیعی را توضیح بدهد، بلکه تعیین کند که مهندسان چه پلها و ساختمانهایی را بسازند. در این صورت به ندرت نیازی به دانشکدههای مهندسی میبود!
در واقع، چارچوبهای نظری معاصر در حوزه اقتصاد سیاسی مملو از مفروضات بیاننشده درباره نظام ایدههایی است که زیربنای عملکرد نظامهای سیاسی را تشکیل میدهند. اگر این مفروضات را صریح بیان کنید، نقش تعیینکننده منافع شخصی از بین میرود. طراحی خط مشی، رهبری سیاسی و عاملیت انسانی دوباره زنده میشوند.
ایدهها به سه شیوه علایق را شکل میدهند. اول، ایدهها تعیین میکنند که نخبگان سیاسی چگونه مسیر فردی و اهدافی را دنبال میکنند که برایشان افتخار، موقعیت، طول عمر حضور در قدرت، یا صرفاً جایگاهی در تاریخ، میآورد. این پرسشهای هویت محوری برای چگونگی انتخاب آنها هستند.
دوم، ایدهها دیدگاه بازیگران سیاسی را در مورد چگونگی کارکرد جهان تعیین میکنند. منافع تجاری قدرتمند زمانی برای سیاستهای مختلف لابی میکنند که معتقدند محرکهای مالی تنها باعث ایجاد تورم میشود نه زمانی که معتقدند تقاضای کل بالاتری را ایجاد میکند.
از منظر تحلیل خط مشی باید گفت که مهمتر از همه این است که ایدهها، راهبردهایی را تعیین میکنند که بازیگران سیاسی معتقدند میتوانند دنبال کنند. برای مثال، یکی از راههای باقی ماندن نخبگان در قدرت، سرکوب تمام فعالیتهای اقتصادی است. اما مورد دیگر تشویق توسعه اقتصادی و در عین حال تنوع بخشیدن به پایگاه اقتصادی خود، ایجاد ائتلافها، تقویت صنعتیسازی تحت هدایت دولت، یا دنبال کردن انواع استراتژیهای دیگر است. دایره راهبردهای عملی را گسترش دهید (این کاری است که طراحی خط مشی خوب و رهبری انجام میدهد) و رفتار و نتایج را به طور اساسی تغییر دهید.
در واقع، این همان چیزی است که برخی از شگفتانگیزترین چرخشها را در عملکرد اقتصادی در دهههای اخیر توضیح میدهد، مانند رشد ناگهانی کره جنوبی و چین (به ترتیب در دهه ۱۹۶۰ و اواخر دهه ۱۹۷۰). در هر دو مورد، بزرگترین برندگان «منافع شخصی» ( ساز و برگ تجاری کره و حزب کمونیست چین) بودند. آنچه اصلاحات را ممکن کرد، پیکربندی مجدد قدرت سیاسی نبود، بلکه ظهور استراتژیهای جدید بود. تغییر اقتصادی اغلب زمانی اتفاق نمیافتد که منافع شخصی شکست بخورد، بلکه زمانی اتفاق میافتد که از استراتژیهای مختلف برای تعقیب آن منافع استفاده شود.
اقتصاد سیاسی بدون شک مهم است. بدون درک روشنی از اینکه چه کسی از وضعیت موجود سود میبرد و چه کسی ضرر میکند، درک سیاستهای موجود دشوار است. اما تمرکز بیش از حد بر منافع شخصی به راحتی میتواند ما را از سهم مهمی که تحلیل سیاست و کارآفرینی سیاسی میتواند داشته باشد منحرف کند. امکان تغییر اقتصادی نه تنها به خاطر واقعیتهای قدرت سیاسی، بلکه به دلیل فقر ایدههای ما محدود میشود.
ویدیو:
سرنوشت دختر علوم تحقیقات
در دارالخلافه با بهزاد یعقوبی
مرز حریم خصوصی و عرصه عمومی کجاست؟